پارت۲۶
فکرم بدجوری مشغول شده بود.بی دلیل به کارای شایان دقیق شده بودم.مدام ازش سوال میکردم و این اصلا خوب نبود...ولی چرا حسی بهم میگفت حرفای ایمان مهم بودن...مهم تر از چیزی ک فکر میکردم...
وقتی از شایان درباره ی دیشب پرسیدم پوزخند زد و گفت چرا باید اون وقت شب بره بیرون...ولی نمیدونم چرا هنوزم دلم قرص نشده بود.
****
پشت لپ تابم نشسته بودم و مشغول تحقیق بودم که گوشیم زنگ خورد.ایمان بود.دوست نداشتم جواب بدم تا دوباره با حرفاش شک بندازه تو دلم.با اکرا جواب دادم
_بله؟
همزمان صدای چرخش کلید توی در پیچید.ایمان نفس نفس میزد.
_مینو هر جا هستی از شایان دور شو
_چی میگی؟
شایان با لبخند وارد شد و کتشو روی جا لباسی گذاشت و گفت
_سلام
ایمان ادامه داد
_مینو اون خطرناکه.شایان جاسوسه باید ازش فاصله بگیری.
گیج به شایان نگاه کردم.انگار یادم رفته رفت چجوری حرف میزدم.فقد گفتم
_بعدا بهت زنگ میزنم.
دستام میلرزید.گوشام حرفایی ک شنیدمو باور نمیکرد.به زور لبخند زدم و گفتم
_سلام عزیزم
وقتی از شایان درباره ی دیشب پرسیدم پوزخند زد و گفت چرا باید اون وقت شب بره بیرون...ولی نمیدونم چرا هنوزم دلم قرص نشده بود.
****
پشت لپ تابم نشسته بودم و مشغول تحقیق بودم که گوشیم زنگ خورد.ایمان بود.دوست نداشتم جواب بدم تا دوباره با حرفاش شک بندازه تو دلم.با اکرا جواب دادم
_بله؟
همزمان صدای چرخش کلید توی در پیچید.ایمان نفس نفس میزد.
_مینو هر جا هستی از شایان دور شو
_چی میگی؟
شایان با لبخند وارد شد و کتشو روی جا لباسی گذاشت و گفت
_سلام
ایمان ادامه داد
_مینو اون خطرناکه.شایان جاسوسه باید ازش فاصله بگیری.
گیج به شایان نگاه کردم.انگار یادم رفته رفت چجوری حرف میزدم.فقد گفتم
_بعدا بهت زنگ میزنم.
دستام میلرزید.گوشام حرفایی ک شنیدمو باور نمیکرد.به زور لبخند زدم و گفتم
_سلام عزیزم
- ۴.۸k
- ۱۷ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط